امروز میخوام یه حقیقت تلخ رو براتون بگم.
این آقا حسین که از این شاهکار های خودش میگه و من مینویسم یه روز دندونش درد گرفته و میخواسه بره دندون پزشکی؛
البته بچه بوده حدودا 10 یا 12 سال؛ خلاصه با داداش و پدر مادرش میرن دندون پزشکی.
حالا خونه اینا اینور شهر دندون پزشکی اونور شهر.
حسین میره رو یکی از صندلی ها میشینه تا نوبتش بشه.
قیافشو طوری نشون میده که انگار اصلا نمیترسه؛
وقتی میبینه واسه او بچه که دارن دندونشو درست میکنن آمپول بی حسی میزنن ترس همه وجودشو میگیره؛
آقا این از ترس از تو مطب میزنه بیرون با سرعت زیاد فرار میکنه داداشش هم دنبالش که بگیرش.
کلی وقت تو حیاط بیمارستان میدوید بعدش میزنه بیرون از حیاط تو خیابون؛
از بیمارستان تا خونه رو میدویده تا رسیده به خونشون.
خلاصه از اون روز دیگه نگفته که دندونم درد میکنه...
(دوستان این مطلب از زبان برادر آقا حسین گفته شده که خود حسین تکذیب میکنه ولی راسته)
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .